زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

زهرا (دختر دوست داشتنی ما)

28. آخرین روز مهدکودک قبل از تعطیلات آگوست 2012

خانم کوچولوی مادر سلام امروز هم تصمیم دارم  در مورد مهد کودکت برات بنویسم.                                                               اسم مهد کودک شما « ابرها»است. هر سال کریستمس عکس سالانه از شما می گیرند و همینطور توی مراسم های مختلف مثل کارنوال و بقیه مراسم ها شما هم لباس مخصوص  می پوشید . کلی شعر های یونانی و انگلیسی یاد گرفتی و همنی طور کلی کاردستی داری . همه را برای  تو جمع کرده ام. تعدادی از عکس های سال های گذشته ات و اخرین عکس...
22 مرداد 1391

27. مسابقه لبخند یک فرشته

 مسابقه دیگه  ای که توی نی نی وبلاگ برگزار شد وما با این عکس توی مسابقه شرکت کردیم  مسابقه لبخند یک فرشته بود    قربون اون خواب قشنگت برم  این روز که این عکس را گرفتم بغل پدر بودی و کلی  تو خواب با صدا می خندیدی  ما که کلی ذوق زده شده بودیم  فکر کنم داشتی با فرشته ها بازی میکردی و لذت می بردی  راستی دلم نیومد این چند تا عکس را هم نذارم :           ...
16 مرداد 1391

26. ماجرای های دخترم در هفته های گرم تابستان مرداد ماه 91 - July 2012

سلام خانمی قربونت برم ...اینقدر این دو هفته هوا گرم شده که نگو ...  اخبار می گفت توی 40 سال گذشته این مقدار گرما رکورد زده ...                       خلاصه ما هم توی این گرما از خونه می زنیم بیرون می ریم مال یا مراکز بزرگ بازی که هم شما سرگرم بشی و هم از گرما نجات پیدا کنیم....تازه جدیدا یک مرکز بزرگ سرمایشی هم افتتاح شده که همه می تونند برای فرار از گرما  اونجا وقت بگذرنند.   توی این دوهفته گذشته ما دو بار رفتیم بولینگ، بازی محبوب شما ( یک بار تنهایی و یکبار با دوستامون) هر دو بار شما ...
11 مرداد 1391

25. ماجرای دیدن ساشا ( دوست مهدکودکی ات ) در مک دونالد

چند روز پیش وقتی از مال برمی گشتیم برای ناهار شما را بردیم مک دونالد ..... مثل همیشه فیش و چیپس و میلشیک سفارش دادی ... اما تا اومدی شروع کنی به غذا خوردن چند تا میز اون طرف تر دوست مهد کودکی ات را دیدی ...  مرتب به من می گفتی ماما ساشا اینجاست ... من هم که هنوز میز های کناری را ندیده بودم می گفتم نه مادر جان ساشا رفته خونه اشون و دوباره توی مهد همدیگر را می بینید اما یه دفعه دیدم شما از میز خودت و ساشا هم از میز خودش اومدید پایین و خیلی رومانیک همدیگر را بغل کردید و می بوسیدید  ( پدر گفت مثل اینکه چند ساله همدیگه را ندیدند ....     ) خلاصه دیگه نه ساشا غذا خورد و نه شما و هر دو رفتید محوطه ب...
3 مرداد 1391

24. شیطونیهای دخترم زمان رفتن به فروشگاه و خرید

سلام خانمی فصل حراج های تابستانی که میشه  من  هم که عاشق خرید  و از این فروشگاه به اون فروشگاه   شما وقتی با من می آیی خرید فقط یک ساعت اول همراهی میکنی ادامه مطلب یادتون نره : سلام خانمی فصل حراج های تابستانی که میشه  من  هم که عاشق خرید  و از این فروشگاه به اون فروشگاه   شما وقتی با من می آیی خرید فقط یک ساعت اول همراهی میکنی ولی زود خسته می شی و می گی حوصله ات سر رفته و می خواهی بری قسمت بازی مخصوص  بچه ها  یا می گی می خواهی برای ساندویج بخوری طبق همیشه ماهی و چیپس و میلشیک  برای همین ، همیشه خرید های من نصفه نی...
2 مرداد 1391
1